ه تو می مانی نه اندوه
ونه هیچیک از مردم این ابادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم!
وبه کوتاهی ان لحظه شادی که گذشت
غصه هم میگذرد...
انچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند....
لحظه ها عریانند!
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز.....
تو به آينه
نه
آينه به تو خيره شده است
تو اگر خنده کني او به تو خواهد خنديد
و اگر بغض کني
آه، از آينه ي دنيا که چه ها خواهد کرد
گنجه ي ديروزت پُر شد از حسرت و اندوه و چه حيف
بسته هاي فردا همه اي کاش، اي کاش
ظرف اين لحظه و ليکن خالي ست
ساحت سينه پذيراي چه کس خواهد بود
غم که از راه رسيد در اين سينه بر او باز مکن
تا خدا يک رگ گردن باقي است
تا خدا مانده،
به غم وعده ي اين خانه مَده...
|